ششمین روز سفر ابدی احسان

یکشنبه ۲۸/۰۱/۱۳۹۰ 

امروز من تب شدیدی کرده بودم نمی دونم برای چی بود حدود ساعت ۱۲ بود که من و میترا رفیتم سر مزار احسان حدود یک ساعتی اونجا بودیم ولی من نای وایسادن نداشتم بعد از خوندن فاتحه و قرآن اونجا رو ترک کردیم رفتیم خونه ولی خونه خیلی دلگیر بود هر کسی تو عالم خودش در حال ختم قرآن بودند و میهمانان می آمدند و می رفتند ولی همچنان کسی باور نمی کرد که احسان از پیش ما رفته و دیگه قرار نیست پیش ما برگرده ولی اگر الان اینجا بود تو این جمعیت نمی گذاشت کسی آروم یا غمگین جایی بشینه یا با شوخی های بی موردش رو اعصاب همه را می رفت یا اینکه شروع به شادی کردن می کرد و همه رو از این عالم در می اورد 

 

 

 

احسان جان جات خیلی خالیه دلم برات تنگ شده کاش بودی با اون شوخی هات اعصابمو بهم می ریختی ای کاش ای کاش....  

 

.