آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

روز رفتن احسان به خانه ابدی

روز سه شنبه مورخ ۲۳/۰۱/۱۳۹۰ ساعت ۷:۳۰ صبح همه دوستان و آشنایان از راه دور و نزدیک مثل یزد و اصفهان و تهران و شیراز و جیرفت و ... آمده بودند. 

همگی راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا تا همگی آخرین خداحافظی رو با احسان بکنند . 

احسان رو جهت غسل به غسالخانه آوردند و اونو غسلش داند من هم تمام لحظه کنارش بودم بعد از غسل لباس ابدیش را تنش کردند و فقط صورتش رو جهت آخرین دیدارها باز گذاشتند همگی برای خداحافظی از احسان آماده بودند ویکی یکی آمدند و رفتند بعد صورتشو پوشوندند . ودر تابوت گذاشتند و جهت اقامه نماز اونو به محوطه بردند و بعداز خوندن نماز اونو سوار آمبولانسش کردند و به سمت خونه حرکت کردیم تا احسان هم از خونه دنیویش و اتاقش خدا حافظی کند هنگامی که سر کوچه رسیدیم جای سوزن انداختن نبود به هر حال احسان رو به روی دستانمان گذاشتیم و به سمت خونه راه افتادیم همه گریه می کردند ولی در این بین یکی شروع به دست زدن و پاشیدن نقل کرد وقتی نگاه کرم دیدم که لیلا داره این کارارو میکنه . 

احسانو به داخل خونه بردیم و توی اتاقش چرخوندیم و بعد از انونجا خارج شدیم به سمت آرامگاه ابدیش حرکت کردیم. جایی که برای احسان گرفته بودند جای خیلی خوبی بود بین جد و جده مادریش بود . من خودمو سریعتر از همه به اونجا رسوندم دیدم که دایی حمید اونجاست و داره جاشو آماده میکنند. در همین حین لیلا از راه رسید و رفت توی قبر احسان خوابید و هر کارش میکردیم بیرون نمیومد. من هم سریع پایین رفتم و اونو بالا اوردم ولی اون اصرار داشت که جای احسان تنگ است به هر حال قبر کن مجدد شروع به کندن کردبالاخره احسان هم رسید اونو اوردند و  وارد خونه ابدیش کردند و شروع به خواندن تلقین کردند بعد از خواندن تلقین ردب خونشو بستند و شروع به خاک ریختن بر روی خونه اش کردند. یواش یواش همگی شروع به رفتن جهت پذیرایی در رستوران ملی شدند ولی امین فرار کرد و رفت لای درختها مخفی شد وهنگامی که همه ماها رفتیم اون امده بود بیرون و رفته بود کنار احسان نشسته بود که اون تنها نباشد. 

خلاصه ساعت ها گذشت و دم دمای غروب بود که بچه ها همگی آماده شدند تا اولین شب تنهایی احسان رو با ون سپری کنند حدودا تا ساعت های ۵ صبح همه پیشش بودند و یکی قرآن میخوند یکی دعا خلاصه هرکسی مشغول کاری بود. یواش یواش همگی اونجا رو ترک کردند وقبل از رفتن خونه جدی رو به احسان تبریک می گفتند  

 

  روحت شاد یادت گرامی

روز انتقال احسان به کرمان

بعد از دستور پزشکی قانونی آمبولانس جهت انتقال احسان به کرمان آماده میشه . 

احسان رو سوار آمبولانس کردیم و بعد به همراه امیر و بابا و دایی حمید و ابراهیم شمس الدین و ۲ نفر از دوستان امیر پشت سر آمبولانس حرکت کردیم . 

سر دوراهی رفسنجان آقای موسوی همکار بابام و تعدادی از همکارانش و آقای سلاجقه که از کرمان خود را به آنجا رسانده بود منتظر بودند تا ما برسیم هنگامی که ماهم رسیدیم آنها هم پشت سر ما حرکت کردند در بین راه خانواده آقای محمودی نیز به ما ملحق شدند. 

هنگامی که به کرمان رسیدیم ورودی شهر مملو از ماشین و مردم جهت استقبال از احسان اومده بودند لیلا هم در جمع اونا بودکه خیلی بی تابی می کرد. 

بعد حرکت کریدم به سمت بهشت زهرا در بین راه حدود ۱۰۰ الی ۱۵۰ ماشین نیز به ما ملحق شدند . 

هنگامی که به سردخانه رسیدیم مامان اونجا بود بنده خدا نای راه رفتن نداشت احسان رو اونجا گذاشتیم ولی نمی گذاشتم من احسانو ببینم.  

خلاصه شب حدود ساعت 10:30 بود که امیر زنگ زد که ما پیش احسان هستیم اگر خواستی بیا من هم که بی تاب بودم سریع رفتم اونجا دیدم که امیر ،مهشاد،مهراد ،المیرا ،میلاد،علی طالبی اونجا هستند . 

امیر گفت یک راه برای رفتن به سردخانه وجود دارد من وامیر هم از دیوار پایین رفتیم و احسان رو بیرون اوریم و حدود یک ساعت کنارش بودیم و چند تا عکس یادگاری از آخرین دیدارمان ازش گرفیم و احسان رو گذاشتیم که آخرین خوابش را در این دنیای فانی بکند.  

 

(از لحاظ ظاهری احسان فقط پیشانی و بینی اش و پشت سرش ضربه خورده بود وتمامی بدنش سالم بود

خلاصه تا حدود ساعت 2 بامداد اونجا بودیم بعد همگی به سمت خانه راه افتادیم که خود را برای مراسم فردا آماده کنیم .............

آخرین روز زندگی احسان در این دنیای فانی

ر تاریخ دوشنبه ۲۲/۰۱/۱۳۹۰ حدود ساعت ۵ صبح احسان توسط دایی حمید از کرمان به سمت سرچشمه و سپس شهربابک جهت شرکت در کلاس دانشگاه حرکت می کند .  

حدود ساعت ۷ صبح به سرچشمه می رسد دایی حمید را پیاده می کند و به سمت پمپ گاز شهرک حرکت می کند هنگامی که به پمپ می رسد مقداری سر به سر پمپ چی می گذارد و می گوید ای کاش می شد که امروز به شهربابک نروم در همین حین پمپچی به احسان میگه که داری میری این چهارنفر که از مشهد اومدن رو همراه خودت یه شهربابک ببر . احسان قبول می کنه و راه میفته تا ساعت ۷:۴۵ دقیقه که با احسان در تماس بودند میگه که ۱۰ کیلومتری شهربابک هستم دیگه زنگم نزنید. تا ساعت ۹ کسی به احسان زنگ نمیزنه در اولین تماس بعد از ساعت ۹ مامور کلانتری جواب میده و میگه که احسان تصادف کرده و الان در بیمارستان شهربابک است . امیر فورا به سمت شهربابک حرکت میکنه هنگامی که میرسه میبینه که کار از کار گذشته و برادر کوچک ما طعمه اجل شده و باید برای شناسایی برود . در طول مسیر خدا خدا میکرده که اشتباه باشه ولی وقتی در سردخونه رو باز میکنن میبینه که واقعا خودشه . 

 

 

احسان حدود ساعت ۸ صبح به گفته بغل دستی اش از درب دانشگاه رد میشه و میگه من شما رو میرسونم تو شهر وبرمیگردم ولی ۵۰۰ متر بعد ناگهان ماشین منحرف میشه و بغل دستی جهت کنترل خودرو دست توی فرمون میکه و ماشین باهمون سرعت حدود ۱۰۰ کیلومتر به پل برخورد میکنه واز بالای پل که حدود ۴ متر ارتفاع داشته به پایین سقوط می کنه احسان تا بیمارستان زنده بوده و دوبار هم احیایش مکنند ولی  تاثیری نداشته  

 

اینم نامه پزشکی قانونی   

 

احسان جان روحت شاد 

 

اینم چندتا عکس از ماشینش