آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

خاطرات دوستان

 ویدا

 

شب قبل از عروسی امین؛دایی حمید اینا خونه ما بودن.شب قورمه سبزی داشتیم.نمیدونی چه جوری می خورد.بعد ساعتای ۱۲-۱ شب بود که داشتن می رفتن.من و احسان دم در وایساده بودیم.بعد یهو اون منو بغل کرد و بزور گذاشتم تو صندوق عقب و درو هم بست و گفت اینم با خودتون ببرید.با کلی التماس و جیغ و داد بالاخره منو آورد بیرون.بعد منم مجبورش کردم که دور کوچه کولم کنه و بچرخونه.حالا دیگه نیست که بخواد مارو اذیت کنه و ماهم جیغ بزنیم......
روحت شاد داداشی 

 


 

میترا 

 

یادم میاد یک روز که کرمان بودیم با اصرار احسان چون بچه ها جمع بودند به خانه امیر اقا رفتیم یادش بخیر اون شب همه جوونا بودند نه نفری بودیم قرار بود بازی پانتومیم رو اجرا کنیم وبخوابیم  فکر کنم ساعت ۴ صبح بود که دیگه بچه ها گفتنند انتراک میدیم  اونقدر سر بازی روده بر خنده بودیم که نفمیدیم کی صبح شده  اقا محمد در مورد روح خیلی صحبت میکرد چون شب قبلش همه این بچه ها اونجا جمع بودند و در مورد روح صحبت کرده بودند تقریبا براشون عادی بود ولی برای من نه به اون صورت هرکسی یک جوری یک حرکتی یا یک صدایی از خودش در می اورد که مثلا من بترسم تا اینکه  یکی از بچه ها گفت علی اقا صداتون می زنند چون بیتا رو که تازه خوابیده بود کنار علی خوابونده بودم فکر کردم بیدار شده  با این وجود یک ۶ دقیقه ای طول کشید تا من برم توی اتاق در ضمن چراغها را کلا خاموش کرده بودیم فقط نور مهتاب بود توی خونه اینکار کرده بودند که صحبتهای اقا محمد در مورد روح واقعی به نظر بیاد حقیقتا وحشت برم داشته بود همین که رفتم توی اتاق یکهو یک ادم سیاه پرید جلوم چنان جیغی زدم پریدم بیرون دیدم احسان که داره میگه چقدر طولش دادی تا بیای تو اتاق پختم زیر این لباسها منهم تا فهمیدم احسان کل لیوان اب یخ رو روش خالی کردم  تازه اون موقع ساعت ۶ صبح شده بود  تقریبا همه خوابشون گرفته بود فقط منتظر بودند یکی بره بخوابه تا بقیه بخوابند من تا رفتم بخوابم ۱۰ دقیقه ای شده بود که خواب بودم یک دفعه احسان اومد بالای سرم وگفت همه تصمیم گرفتیم بریم چترود گفتم شماها برید منو علی اقا هستیم یادش بخیر اونقدر اصرار کرد که واقعا خواب از سرم پرید وچون پایه بچه ها بودم حرکت کردیم اونجا من یک کلیپ توی گوشیم داشتم در مورد زنگ زدن به ۱۱۰  منو  مهشاد خانم به احسان گفتیم تو گوشی منو بگیر وجلوی بچه ها کلیپ را اجرا کن اولش گفت نه باید فکر کنم دیگه احسان رو ندیدیم بعد یکهو دیدیم چنان اومد توی خونه با لباسهای خاکی  وکمربند در اومده وبا پیراهن دکمه های باز وگفت میرم میزنمشون اونهایی که بیرون هستند اونقدر واقعی بود که اولش داشت باورمون میشد ولی بلافاصله کلیپ رو اجرا کردیم  پچه ها پریدند بیرون اون موقع بود که چقدر خندیدیم تازه از حرفهای احسان بیشتر که میگفت منو یکجایی قایم کنید  وقتی بچه ها اومدنند خیلی ریلکس نشستند به ادامه بازیشون وتوی یک فرصت مناسب برای احسان جشن پتو گرفتند احسان می گفت این هم از عاقبت کسی که گوش به حرف زن جماعت میکنه ومیخندید چه قدر شادو پر انرزی بود چه قدر بهش خوش گذشته بود همین طور به ما ها واقعا جات خالییه باورم نمیشه که تو نیستی  میرند ادما از اونها فقط خاطراتشون به جا میمونه  روحت شاد  


 

میترا 

 

امشب که شب شهادت حضرت فاطمه زهراست بد جوری دلم گرفته  دلم می خواست ۱۷و ۱۸ فروردین بودیم و زمان متوقف می شد وخبر نا گهانی فوت احسان را به ما نمی دادند اون از پیش ما رفت جای خالیش واقعا احساس می شه احسان با بیتا خیلی جور بود کلا با بچه ها دوست بود دختر گلی من هم دیشب خواب عموش  رو دیده با اینکه فقط ۵ سال داره  می گفت عمو  احسان اومده بود منو یوسف رو برد رستوران اونجا برامون روغن جوشی درست کرد خوردیم  

می دونم حتی برای بیتا در این سن مرگ برایش قابل درک نیست باز یک چیزایی را حس کرده وبه فکر عموش بوده که خوابش رو دیده  تنها چیزی که الان می تونم بنوسم اینکه روحش شاد باشه گر چه هرچی بیشتر بهش فکر می کنم باورش برام سخت تر میشه  


محمد 

 

یادم میاد یک روز که با احسان رفته بودیم اینترنت پر سرعت تو گوگل اسم منو سرچ کرد با ذوق و شوق داد زد ایول بابا تیم ملی اسمتو زدم کلی مطلبو عکس ازت اومد بالا کاش اسم منم همین جوری بود...کاش بودی و اسمت تو گوگل سرچ نمیشد 

 


 

لیلا 

 

سال ۶۸زمانی که احسان می خواست دنیا بیاد چند تا گنجشک داشتم که عزیزترین چیزای زندگیم بودن.بابام بهم گفت:گنجشکاتو آزاد کن تا داداشت سالم دنیا بیاد.منم اینکارو کردم و احسان سالم به دنیا اومد.ای کاش الانم می تونستم با آزاد کردن چند تا گنجشک احسانو دوباره ببینم.اون موقع عزیزترین چیزی که داشتم گنجشکام بودن الان عزیزترین چیزی که دارم جونمه که حاضر بودم اونم برای سلامتیش بدم......
روحت شاد 

 


شروین 

 

فقط میخوام بگم که توی خاطراتم هیچ صحنه ای نیست که تو نشسته باشی.چه جوری باور کنم که حالا همش خوابی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

 


نوشین 

 

آستارا بودیم.احسان میخواست با قلاب ماهی بگیره.باهم سوار قایق شدیم که مثل قو هستن.میگفت تو رکاب بزن.منم که خیلی کوچولو بودم نمیتونستم تند رکاب بزنم.هربار که واسه کمک رکاب میزد ۲متر میرفتیم جلو...
با خودمون نون برده بودیم.واسه ماهیا نون میریخت تا به دام بیفتن.ماهیا نونارو میخوردنو فرار میکردن.در نهایت عصبانی شد بقیه نونارو خودش خورد و گفت:ماهی که نمیتونیم بخوریم حداقل غذای ماهی بخوریم...
:.-( 

 


کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
 


 

 بهنام  اکبری 

 

خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود
خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت  


 

دور هم بودن اگر دیروزها لطفی نداشت ارزش دیروز را امروز باور میکنیم یادش بخیر 

 


وحید 

 

چی بنویسم که بتونم بغضم رو تا اخر نگه دارم و نوشتم رو تموم کنم!!
بذارین یکی از خاطراتی که در یزد با هم داشتیم را بنویسم:
احسان تازه کارت معافیت سربازیش رو گرفته بود برای همین بعد از کلی چرخ زدن تو خیابونا و ماجراهایی که داشتیم رفتیم به یه اسنک فروشی در صفاییه تا شیرینی معافیش را بده, ما سه نفر بودیم (من و سجاد و احسان) ولی انگار یه گردان بودیم چون مغازه اسنک فروشی را رو سرمون گذاشته بودیم کلی خندیدیم بعد من و احسان شروع کردیم به کل کل کردن و کر کری خوندن واسه همدیگه که یکدفعه احسان ظرف مقوایی اسنک که پر از سس بود رو مالید به صورتم و در عرض یه ثانیه کل صورتم بوم نقاشی شد منم برای اینکه تلافی کنم با ظرف اسنک خودم کل موهاشو واسش بلوند کردم(البته فقط جلوش بلوند شد و پشت سرش چون سس مایونزش بیشتر بود فسفری شده بود) تو این حین سجادم برای اینکه همرنگ جماعت شه با اینکه چیزیم نگفته بود ولی بی نصیب از سس مالیهای من و احسان نموند...
دوباره سیب بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند

احسان روحت شاد 

 


محمدجواد  

همش خاطره ست از معصومیت احسان با معرفت خوش مشرب خانواده دوست فقط یادم میاد دو سه شب قبل از این مصیبت تو یک مراسم که همه جمع بودیم و در یک شادی بزگ شرکت کرده بودیم.منو دید و از دور مثل همیشه پسر خاله پسر خاله میزد و میگفت نوکروتم پسر خاله ......
هیچ وقت فراموش نمی شوی احسان ( پسر خاله منم نوکروتم)
روحت شاد  

 


 

علی نمازیان 

 

پرواز پرنده را به خاطر بسپار که پرنده رفتنی است
احسان جان رفتنت را چگون باور کنم .همیشه به یادت هستم . 

 

بی تو گلدان یاس شکست وغریب شد.
احسان جان رفتنت را باور ندارم .  


مرضیه 

 

ماه مبارک رمضان پارسال بود یه نفر برایم مشکلاتی را به وجود آورده بود حرفهایی زده بود که اصلأ روحمم خبر نداشت ،رفتیم خونه ننو زهرا احسان آنجا بود وقتی دید دارم گریه می کنم ازمن پرسید چی شده وقتی براش تعریف کردم خیلی اعصابش به هم ریخت می گفت اصلا" این حرفها در شئن تونیست
می گفت ماه پشت ابرها نمی مونه یه روز خودم به حسابش می رسم . میگفت تو کاری نکن و اگذارش به خدا کن دلم خوش بود که یه نفر هم هست از حقم دفاع کنه ولی افسوس که رفت ونتونست . احسان جان همیشه به یادت خواهیم بود.  

 


 

کرامت 

 

در این دنیای فانی پر به پرواز  رفت
که خورشیدم نیامده بر سر دیوار رفت ۰۰۰
احسان جان روحت شاد ویادت گرامی  

 


 

احسان افروزه 

 

kash rozii beshe dobare ba hamon asbo ghatero khar invar onvar berim khaste shodiim bas ke ye tikke ahan azizamono gerefto bord be omide rozii ke in irane servatmandemon jadehash estandard besheo mashinasham imentar ...akharin bar fekr konam khoneye aghaye faryabi bodim be davate amin ghelyoon mikeshidim ehsan bas ke aziyat kard yadame dige ghelyon nakeshidim goftiim baba to ajab adamii hasti bezar bechasbe behemon chon hamashh dar hale bahs kardan bod ke nobate mane.valii hamishe az in bache marefat didam ....khoda be shoma khonevadash sabr bede hamin... 

 


 

خاله فرزانه 

 

احسان جان یاد وخاطره ات را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد و اشکهایم را بدرقه قدوم خسته ات خواهم کرد که پا در حجله گاهت گذاشتی، حجله ای که عروسی نداشت .برف شادیت خاک مزارت بود ،مبارک بادت فاتحه و صلوات بود، شام عروسیت شام گورت بود و چراغانی عروسیت شمع مزارت بود
رخت دامادیت کفنت بود حجله ات خانه ی آخرتت
و عروست خاک سرد گورت بود .
احسان جان دوستت دارم خاله. 

 


 

کرامت 

 

احسان جان ، مرگ پایان کبوتر نیست 000
دریغا که احسان پاک سیرت که مظهر خلوص وصفا وبی پیرایگی بود و قلبش  به وسعت دریا و روحش  به بلندای ابدیت بود چون نسیمی سبکبال از میان ما گذر کرد وسوار بر بال روشنایی پر گشود وهمسفر نورشد ، احسان عزیز اگر چه قلب مهربانت از تپش بازمانده ولی نبودنت را تاعمق وجودمان احساس می کنیم وهمیشه نامت را بر زبانها ویادت را در قلبمان و غمت را در اشکهایمان خواهیم داشت 0
اگر چشم باز کنیم مرگ خیلی نزدیک تر از آنچه گمان می کنیم، پشت سر ما در حرکت است. مرگ سایه ماست.  باور کنیم که مرگ پایان کبوتر نیست و زندگی ادامه دارد.می گویند: مرگ پایان کبوتر نیست…
احسان روحت شاد ویادت گرامی - بیادتم


 

سحر 

 

من همیشه سر به سر احسان میذاشتم خیلی اذیتش میکردم بهم میگفت امیدوارم بری جهنم
۳روز قبل از تصادفش ازش پرسیدم اگر یه تابلوی بزرگ توی آسمون داشتی که همه ی دنیا میدیدنش روش چی مینوشتی؟
اونم گفت مینوشتم خدایا منو ببر بهشت سحرو ببر جهنم
احسان جان روحت شاد مطمئنم که جات توی بهشته 


میترا 

 

یادم میاد یک شب یک نفر  ساعت ۲یا ۳  نیمه شب بود که به موبایلم زنگ زد خواب خواب بودم  بعد از سلام واحوالپرسی گفت خریدار فرشه ونصفه شبی قیمتها رو می خواست من که مونده بودم چی بگم از طرفی می فهمیدم سر کاری واز طرف دیگه صداش برام ناشناس بود به هر حال اسم چند نفری که شک داشتم رو پشت هم گفتم تا اخر یکدفعه احسان گوشی رو گرفت زدم زیر خنده  یادش به خیر می خواست یک جوری   منو بگذاره سر کاریادم فردا شبش منزل دوستامون دعوت بودیم اون شب با دوستامون بازی پانتومیم رو اجرا میکردیم تقریبا ساعت ۴ صبح بود یکدفعه دیدم احسان  زنگ زدهمین که گوشی رو برداشتم به دوستان گفتم همه با هم شلوغ کنید احسان می گفت فکر کردم خوابی می خواستم هم تو هم علی رو بیدار کنم جالب اینکه اون هم توی جمعشون پانتومیم بازی می کردند و برای اجرای جدیدپانتومیم علی و احسان تلفنی اطلاعات به هم می دادند الان که می نویسم با علی به یادتیم دلمون برات تنگه حتی  برای زنگ زدنهای سر کاری نیمه شبت روحت شاد 


مرضیه 

 

به نام آنکس که آتش زد و چه زیبا برایش سوختیم ...

احسان جان ..........
چه سخت است انتظار زمانی که تو نیایی. چگونه شاخه جوانه زده سنگینی این انتظار را تحمل کند
و چگونه پرستوی تازه از سفر برگشته آن را به دوش بکشد ؟ بیا که آسمان و زمین و هر چه در آن است
در انتظار آمدنت بی قراراند .اسی جون روحت شاد. 


 

لحظه رفتنی است و خاطره ماندنی اما اما اما... چه خوب میشد اگر لحظه ماندنی بود وخاطره رفتنی; 


 

محمدجواد  

مدت زیادی بود که دیگه همه دور هم جمع نشده بودیم تا مثل قدیما گل بگیم و گل بشنویم. یادش بخیر اون قدیما ای کاش یکبار دیگه اون روزها بر     می گشت . اون خلوص نیت ها اون پاکی و صفا و صمیمیت ها دوباره جون می گرفت. ولی افسوس .افسوس گذشته دیگه بر نمی گرده....
ولی از این وسط احسان حاضر شده خودشو فدا کنه تا شاید تا چهل روز عزایش همه دور هم جمع بشن و دوباره اون صمیمیت ها جون بگیره ولی به چه قیمتی ... به قیمت جونش حالا شما قضاوت کنید آیا اینطور شد یا .......؟؟؟؟
احسان جان روحت شاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد