آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

هفتمین روز سفر ابدی احسان

دوشنبه ۲۹/01/۱۳۹۰ 

 

امروز هفتمین روز سفر احسان از پیش ما است دلم خیلی گرفته و جای خالیش گوشه گوشه خونه حس می شود. 

از همه جا اومدن تا در  مراسم هفتم احسان شرکت کنند و با ما ابراز همدردی کنند نهار امروز را دایی حمید متقبل شده است من وامیر و رضا دایی مهدی رفته بودیم برای چاب بنر همه جا را زدیم تا بالاخره توانستیم یک جایی رو پیدا کنیم تا عکس رو برامون چاپ کنند و بعد از اونجا رفیم نجاری و یک کلاف چوبی برای عکس آماده کردیم . 

حدود ساعت ۳ بود که من امیر و تعدادی دیگر رفتیم مزار تا برای مراسم اونجا رو آماده کنیم وقتی رسیدیم دیدیم که خیلی ها ازقبل آمده بودند ولی قرار بود مراسم ساعت ۴:۳۰ بر گزار شود 

اونجا هر کسی یه کاری می کرد تا مراسم با شکوه برگزار شود خلاصه ساعت ۴ بود که تقریبا همه اومده بودند مراسم راشروع کردند مداح زیارت عاشورا می خواند و همه در حال گریه کردن بودند مثل اینکه ظهر عاشورا باشد در این میان مامان که برای اولین بار بود که سر مزار احسان میومد خیلی بی تابی می کرد  تا اینکه از حال رفت اونو سوار ماشین کردند وبردند . تا ساعت ۶ همه اونجا بودند و بعد برای پذیرایی به سمت تالار کسری رفتیم و در اونجا یک مراسم خیلی زیبا به همراه مداحی و زیارت عاشورا برگزار شد و در اختتامیه مراسم امیر و مهشاد کلیپی از عکس و فیلم احسان آماده کرده بودند که اونجا پخش شد هنگام پخش همه از کوچیک و بزرک گریه می کردند.خلاصه مراسم هم به پایان رسید و همه رفتند و ما مونیدم و جای خالی احسان چون بعد از یک هفته شلوغی دور وبر ما خالی شد و تازه جای خالیش ببش از همیشه احساس می شد 

 

اینم کلیپ پخش شده مراسم  

 

تعدادی عکس مراسم هفتم   

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
sahar دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:59 ق.ظ http://atash-eshgh.persianblog.ir

salam ali agha, man saharam, doste vida, vaghean delam gereft

وحید جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

تا امروز جرأت اینکه به وبلاگ احسان سر بزنم رو نداشتم با اینکه میترا و علی مدام به من میگفتند که وبلاگ رو دیدی به بهونه های مختلف دست به سرشون می کردم چون واقعأ دلشو نداشتم و نمیتونستم به وبلاگ کسی سر بزنم که تمام خاطرات خوشم در کرمان و خاطرات به یاد ماندنیم در یزد رو با اون بودم و فقط الان میتونم خاطراتی که باش داشتم به یاد بیارم...
دوست دارم تمام این حرفها و این اتفاقا یه کابوس بوده باشه واین سری که به کرمان میام احسان رو مثل همیشه شاد و پر انرزی ببینم...
ای کاش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد