آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

روز انتقال احسان به کرمان

بعد از دستور پزشکی قانونی آمبولانس جهت انتقال احسان به کرمان آماده میشه . 

احسان رو سوار آمبولانس کردیم و بعد به همراه امیر و بابا و دایی حمید و ابراهیم شمس الدین و ۲ نفر از دوستان امیر پشت سر آمبولانس حرکت کردیم . 

سر دوراهی رفسنجان آقای موسوی همکار بابام و تعدادی از همکارانش و آقای سلاجقه که از کرمان خود را به آنجا رسانده بود منتظر بودند تا ما برسیم هنگامی که ماهم رسیدیم آنها هم پشت سر ما حرکت کردند در بین راه خانواده آقای محمودی نیز به ما ملحق شدند. 

هنگامی که به کرمان رسیدیم ورودی شهر مملو از ماشین و مردم جهت استقبال از احسان اومده بودند لیلا هم در جمع اونا بودکه خیلی بی تابی می کرد. 

بعد حرکت کریدم به سمت بهشت زهرا در بین راه حدود ۱۰۰ الی ۱۵۰ ماشین نیز به ما ملحق شدند . 

هنگامی که به سردخانه رسیدیم مامان اونجا بود بنده خدا نای راه رفتن نداشت احسان رو اونجا گذاشتیم ولی نمی گذاشتم من احسانو ببینم.  

خلاصه شب حدود ساعت 10:30 بود که امیر زنگ زد که ما پیش احسان هستیم اگر خواستی بیا من هم که بی تاب بودم سریع رفتم اونجا دیدم که امیر ،مهشاد،مهراد ،المیرا ،میلاد،علی طالبی اونجا هستند . 

امیر گفت یک راه برای رفتن به سردخانه وجود دارد من وامیر هم از دیوار پایین رفتیم و احسان رو بیرون اوریم و حدود یک ساعت کنارش بودیم و چند تا عکس یادگاری از آخرین دیدارمان ازش گرفیم و احسان رو گذاشتیم که آخرین خوابش را در این دنیای فانی بکند.  

 

(از لحاظ ظاهری احسان فقط پیشانی و بینی اش و پشت سرش ضربه خورده بود وتمامی بدنش سالم بود

خلاصه تا حدود ساعت 2 بامداد اونجا بودیم بعد همگی به سمت خانه راه افتادیم که خود را برای مراسم فردا آماده کنیم .............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد