آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین برگ ازدفتر خاطرات احسان

احسان جان جات خیلی خالیه

آخرین روز زندگی احسان در این دنیای فانی

ر تاریخ دوشنبه ۲۲/۰۱/۱۳۹۰ حدود ساعت ۵ صبح احسان توسط دایی حمید از کرمان به سمت سرچشمه و سپس شهربابک جهت شرکت در کلاس دانشگاه حرکت می کند .  

حدود ساعت ۷ صبح به سرچشمه می رسد دایی حمید را پیاده می کند و به سمت پمپ گاز شهرک حرکت می کند هنگامی که به پمپ می رسد مقداری سر به سر پمپ چی می گذارد و می گوید ای کاش می شد که امروز به شهربابک نروم در همین حین پمپچی به احسان میگه که داری میری این چهارنفر که از مشهد اومدن رو همراه خودت یه شهربابک ببر . احسان قبول می کنه و راه میفته تا ساعت ۷:۴۵ دقیقه که با احسان در تماس بودند میگه که ۱۰ کیلومتری شهربابک هستم دیگه زنگم نزنید. تا ساعت ۹ کسی به احسان زنگ نمیزنه در اولین تماس بعد از ساعت ۹ مامور کلانتری جواب میده و میگه که احسان تصادف کرده و الان در بیمارستان شهربابک است . امیر فورا به سمت شهربابک حرکت میکنه هنگامی که میرسه میبینه که کار از کار گذشته و برادر کوچک ما طعمه اجل شده و باید برای شناسایی برود . در طول مسیر خدا خدا میکرده که اشتباه باشه ولی وقتی در سردخونه رو باز میکنن میبینه که واقعا خودشه . 

 

 

احسان حدود ساعت ۸ صبح به گفته بغل دستی اش از درب دانشگاه رد میشه و میگه من شما رو میرسونم تو شهر وبرمیگردم ولی ۵۰۰ متر بعد ناگهان ماشین منحرف میشه و بغل دستی جهت کنترل خودرو دست توی فرمون میکه و ماشین باهمون سرعت حدود ۱۰۰ کیلومتر به پل برخورد میکنه واز بالای پل که حدود ۴ متر ارتفاع داشته به پایین سقوط می کنه احسان تا بیمارستان زنده بوده و دوبار هم احیایش مکنند ولی  تاثیری نداشته  

 

اینم نامه پزشکی قانونی   

 

احسان جان روحت شاد 

 

اینم چندتا عکس از ماشینش 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
میترا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ب.ظ

وقتی توی جاده افتادیم غیر باور بود برام تصادف احسان ولی موقعی که به نزدیک کرمان رسیدیم وبا تماسی که با اقای فاریابی داشتیم قرار بر این شد که به شهربابک بریم دلم بکهو ریخت نمی تونستم اون موقعیت رو درک کنم دلم میخواست برگدم وپشت سرم رو نگاه کنم وببینم همه اینها یک خواب بوده وقتی به خودم اومدم توی شهربابک پشت امببولانسی بودیم که جسد احسان توی اون بود دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم سه روز قبل عروسی اون داداشش بود وپشت سرماشین داماد عروس کشونی میکردیم چقدر احسان مواظب بود امین تند نره تا اون شب اتفاقی نیفته حتی وقتی امین با سرعتی که ازکنار ما در رفت علی با احسان شاید ۱۰۰ تا روتو اون خیابون شلوغ رفتند و۵۰ متر جلو تر از امین خلاف جهت ماشین هایی که می اومدند ترمز کردند که جلوی ماشین دامادو بگیرند برام جالب بود از حرکت احسان تمام ماشینها تا منزل شاید ۱۰تا بیشتر نمیومدند اون وقت ما با ید حالا توی جاده پشت سر ماشینی میرفتیم که احسان توی اون خواب بود نبود ببینه داداش بزرگش پشت سرش وداداش دیگرش امیر اقا جلوی ماشینش اسکورتش کرده بودند چقد برای برادر سخت اون لهظه فقط تنها چیزی که شاید دلمو اروم کنه انشا.....که روحت تو اون دنیا شاد باشه

مهشید جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:46 ق.ظ

میدونم اینها همه خواب بوده یک روز احسان از یه جائی که قائم شده میاد و باز هم این کابوس تموم میشه


کااااااااااااااااش همه ما از این کابوس وحشتناک بیدار شیم

سخته بخوایم باور کنیم این بیشتر از یه کابوسه
اصلأ مگه میشه یه روز من باشم و احسان نباشه؟؟؟؟؟نه امکان نداره..........نمیشه

احسان پسر عزیز گلمه ،باید باشه،باید

ویدا جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ

شب قبل از عروسی امین؛دایی حمید اینا خونه ما بودن.شب قورمه سبزی داشتیم.نمیدونی چه جوری می خورد.بعد ساعتای ۱۲-۱ شب بود که داشتن می رفتن.من و احسان دم در وایساده بودیم.بعد یهو اون منو بغل کرد و بزور گذاشتم تو صندوق عقب و درو هم بست و گفت اینم با خودتون ببرید.با کلی التماس و جیغ و داد بالاخره منو آورد بیرون.بعد منم مجبورش کردم که دور کوچه کولم کنه و بچرخونه.حالا دیگه نیست که بخواد مارو اذیت کنه و ماهم جیغ بزنیم......
روحت شاد داداشی

میترا جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://httpkhalvate tanhaei.blogsky.com

یادم میاد یک روز که کرمان بودیم با اصرار احسان چون بچه ها جمع بودند به خانه امیر اقا رفتیم یادش بخیر اون شب همه جوونا بودند نه نفری بودیم قرار بود بازی پانتومیم رو اجرا کنیم وبخوابیم فکر کنم ساعت ۴ صبح بود که دیگه بچه ها گفتنند انتراک میدیم اونقدر سر بازی روده بر خنده بودیم که نفمیدیم کی صبح شده اقا محمد در مورد روح خیلی صحبت میکرد چون شب قبلش همه این بچه ها اونجا جمع بودند و در مورد روح صحبت کرده بودند تقریبا براشون عادی بود ولی برای من نه به اون صورت هرکسی یک جوری یک حرکتی یا یک صدایی از خودش در می اورد که مثلا من بترسم تا اینکه یکی از بچه ها گفت علی اقا صداتون می زنند چون بیتا رو که تازه خوابیده بود کنار علی خوابونده بودم فکر کردم بیدار شده با این وجود یک ۶ دقیقه ای طول کشید تا من برم توی اتاق در ضمن چراغها را کلا خاموش کرده بودیم فقط نور مهتاب بود توی خونه اینکار کرده بودند که صحبتهای اقا محمد در مورد روح واقعی به نظر بیاد حقیقتا وحشت برم داشته بود همین که رفتم توی اتاق یکهو یک ادم سیاه پرید جلوم چنان جیغی زدم پریدم بیرون دیدم احسان که داره میگه چقدر طولش دادی تا بیای تو اتاق پختم زیر این لباسها منهم تا فهمیدم احسان کل لیوان اب یخ رو روش خالی کردم تازه اون موقع ساعت ۶ صبح شده بود تقریبا همه خوابشون گرفته بود فقط منتظر بودند یکی بره بخوابه تا بقیه بخوابند من تا رفتم بخوابم ۱۰ دقیقه ای شده بود که خواب بودم یک دفعه احسان اومد بالای سرم وگفت همه تصمیم گرفتیم بریم چترود گفتم شماها برید منو علی اقا هستیم یادش بخیر اونقدر اصرار کرد که واقعا خواب از سرم پرید وچون پایه بچه ها بودم حرکت کردیم اونجا من یک کلیپ توی گوشیم داشتم در مورد زنگ زدن به ۱۱۰ منو مهشاد خانم به احسان گفتیم تو گوشی منو بگیر وجلوی بچه ها کلیپ را اجرا کن اولش گفت نه باید فکر کنم دیگه احسان رو ندیدیم بعد یکهو دیدیم چنان اومد توی خونه با لباسهای خاکی وکمربند در اومده وبا پیراهن دکمه های باز وگفت میرم میزنمشون اونهایی که بیرون هستند اونقدر واقعی بود که اولش داشت باورمون میشد ولی بلافاصله کلیپ رو اجرا کردیم پچه ها پریدند بیرون اون موقع بود که چقدر خندیدیم تازه از حرفهای احسان بیشتر که میگفت منو یکجایی قایم کنید وقتی بچه ها اومدنند خیلی ریلکس نشستند به ادامه بازیشون وتوی یک فرصت مناسب برای احسان جشن پتو گرفتند احسان می گفت این هم از عاقبت کسی که گوش به حرف زن جماعت میکنه ومیخندید چه قدر شادو پر انرزی بود چه قدر بهش خوش گذشته بود همین طور به ما ها واقعا جات خالییه باورم نمیشه که تو نیستی میرند ادما از اونها فقط خاطراتشون به جا میمونه روحت شاد

امین یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ

حیفش 2 سال شب و روز با هم زندگی کردیم هر روز با هم میرفتیم و میومدیم چرا اون روز من نرفتم ....یادم میاد چه رزهای داشتیم تو اون شهر لعنتی به قول احسان لولی آباد

امین یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ب.ظ

ما هم پریروز یه احسان توی تصادف از دست دادیم. روحش شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد